آقای فاکس (روباه) به همراه همسر و فرزندانش در دامنه یک تپه در همسایگی خانواده‌های گورکن، خز و خرگوش زندگی می‌کنند. فاکس هر شب به مزرعه یکی از سه مزرعه‌دار پایین تپه دستبرد می‌زند. تا اینکه کشاورزها به نام‌های باگیس، بانس و بین تصمیم می‌گیرند به کمک هم روباه را به دام بیاندازند، اما…

«هیکاپ» که سرزمینش مدام مورد حمله اژدهایان قرار می‌گیرد و مردم این سرزمین شجاعانه به جنگ با اژدهایان می‌پردازند. ولی هیکاپ توانایی جنگیدن با آنان را ندارد و حتی اگر هم داشته باشد، (به خاطر جسته کوچکش) اجازه ندارد اینکار را بکند. در این بین، اژدهایی وجود دارد بنام «خشم شب» که از همه اژدهایان دیگر خطرناکتر و وحشتناک‌تر است که هیچ وایکینگی تا بحال موفق به کشتن او نشده‌است. هیکاپ که پدرش رئیس وایکینگ‌ها است، یک شب که اژدهایان حمله کرده بودند، مخفیانه به کمین اژدهایی می‌نشیند و بطور اتفاقی یک خشم شب را بدام می‌اندازد و …

یک دختر جوان بریتانیایی که در هند به دنیا آمده و بزرگ شده است، والدین بی‌توجه خود را در یک زلزله از دست می‌دهد. او به انگلستان بازگردانده می‌شود تا در قلعه شوهر خاله‌اش زندگی کند. شوهر خاله‌اش به دلیل از دست دادن همسرش در ده سال قبل بسیار سرد است. او که بار دیگر نادیده گرفته شده، شروع به کاوش در املاک می‌کند و باغی را کشف می‌کند که قفل شده و مورد بی‌توجهی قرار گرفته است. او با کمک یکی از پسران خدمتکار، شروع به بازسازی باغ می‌کند و در نهایت به برخی از اسرار دیگر عمارت پی می‌برد.

پاریس. «کازیمودو»، ناقوس زن بدشکل و بی قواره‌ی کلیسا نتردام، دل باخته‌ی دختری کولی به نام «اسمرالدا» می‌شود و جان او را نجات می‌دهد...

اِلا دختر زیبایی است که به تازگی مادر خود را از دست داده است و حال باید نامادری پلید و دو دختر عجیبش را در کنار خود بپذیرد. دیری نمی‌گذرد که پدر اِلا نیز از دنیا می‌رود و او بیش از پیش مورد ظلم نامادری و دو خواهرخوانده‌اش قرار می‌گیرد. سیندرلا که پژمرده و آسیب‌پذیر شده، در جنگل با مرد غریبه‌ای آشنا می‌شود که مسیر زندگی‌اش را به طور کامل دستخوش تغییر می‌نماید…

بعد از کشته شدن مادر بامبی توسط یک شکارچی، پدرش که فرمانروای جنگل است هیچ راهی جز نگهداری و تربیت پسر جوان و کنجکاوش ندارد. بامبی نیز در جنگل با دوستان و دشمنان زیادی روبرو می‌شود و می‌خواهد مایه افتخار پدرش باشد و…

تاران همراه با گروهی از دوستانش تلاش می‌کند دیگ جادویی سیاه را قبل از اینکه به دست نیروهای اهریمنی بیافتد پیدا کند…

خانواده لیتل برای به فرزندی پذیرفتن یک کودک به یک یتیم خانه مراجعه می کنند. پسر خانواده که جرج نام دارد دوست دارد که یک برادر کوچکتر داشته باشد اما سرانجام خانواده لیتل ها به شکل عجیبی به جای بچه، صاحب یک موش کوچولو به نام استوارت می‌شوند.

سال‌های سال قبل، در سرزمینی با زیبایی هوش‌ربا، انسان‌ها غرق در شادی و خوشبختی زندگی می‌کردند. تا اینکه یک ‏روز به دنبال واقعه‌ای دور از انتظار، دل پادشاه این سرزمین می‌شکند. شاهزاده اسیر اندوه و مردم دستخوش نا‌امیدی ‏می‌شوند. زندگی دیگر روال سابق را ندارد، البته تا وقتی که دسپرو متولد شود. موشی کوچک با گوش‌هایی بسیار ‏بزرگ که از تمام موش‌ها جسورتر است. از چاقو، تله موش و گربه نمی‌ترسد و بسیار هم کنجکاو است، چون از ‏لحظه تولد شروع به گشتن و یافتن کرده و می‌خواهد از هر چیزی سر در بیاورد. از طرف دیگر عطشی سیری‌ناپذیر به ‏ماجرا و هیجان او دیده می‌شود و همین باعث می‌شود تا یک روز سر از کتابخانه شاهی در آورد. در آنجا خواندن را ‏یاد گرفته و کتاب‌ها او را به دنیاهای تازه ای رهنمون می‌سازند…