پس از تعقیب و نجات جان داستاننویس محبوبش در یک تصادف رانندگی، وسواسمند شیدایش او را در خانه دورافتادهاش در کلرادو اسیر میکند، سپس او را مجبور میکند تا شخصیت محبوب ادبی را که در داستانهایش کشته بود، دوباره زنده کند.
یوری اورلوو (نیکلاس کیج) یک دلال اسلحه است. او کارش را با فروختن اسلحه به اوباش خیابانی شروع می کند و بعد از گذشت ۱۰ سال، با یک فرمانده ارتشی افریقایی قرارداد فروش سلاح می بندد. از طرفی یک مامور پلیس بین الملل نیز او را تعقیب می کند و در این بین او میان وسوسههای نفسانی برای ادامه به این تجارت و عذاب وجدان بخاطر این تجارت کثیف، می ماند.
شهر بارو در آلاسکا هر سال "۳۰ روز " در تاریکی فرو میرود، دورهای در زمستان که در تاریکی به سر میبرد و روز نمیشود. پس از آماده شدن شهر برای یک ماه تاریکی، یک غریبه از یک کشتی بزرگ در ساحل وارد شهر میشود و ارتباطات و حملونقل شهر را با دنیای بیرون خراب میکند. کلانتر بارو ، ابن اولسون میفهمد که همسر او ، استلا ، آخرین پرواز به دنیای بیرون را از دست داده و باید ۳۰ روز در این شهر مخوف بماند. در آن شب ، گروهی از خون آشامها ، به سرپرستی مارلو ، به اکثر شهرها حمله کرده و مردم را به قتل میرسانند. استلا و چند بازمانده دیگر مجبور میشوند تا در یک خانه مسکونی با یک اتاق زیر شیروانی پنهان شوند.