پسری در حال رشد در دهه ۱۹۶۰ تایوان اولین عشق، دوستیها و بیعدالتیها را تجربه میکند.
یک دختر جوان بریتانیایی که در هند به دنیا آمده و بزرگ شده است، والدین بیتوجه خود را در یک زلزله از دست میدهد. او به انگلستان بازگردانده میشود تا در قلعه شوهر خالهاش زندگی کند. شوهر خالهاش به دلیل از دست دادن همسرش در ده سال قبل بسیار سرد است. او که بار دیگر نادیده گرفته شده، شروع به کاوش در املاک میکند و باغی را کشف میکند که قفل شده و مورد بیتوجهی قرار گرفته است. او با کمک یکی از پسران خدمتکار، شروع به بازسازی باغ میکند و در نهایت به برخی از اسرار دیگر عمارت پی میبرد.
پاریس. «کازیمودو»، ناقوس زن بدشکل و بی قوارهی کلیسا نتردام، دل باختهی دختری کولی به نام «اسمرالدا» میشود و جان او را نجات میدهد...
یک روز در حین بازی بیرون از خانه، میشل نه ساله فیلیپو را پیدا میکند که در انتهای یک سوراخ به زمین زنجیر شده است. میشل شاهد شرور شهر فلیس در همان نزدیکی است و مشکوک است که اتفاق بدی در حال رخ دادن است. میشل مطمئن نیست که باید در مورد کشف خود به چه کسی بگوید، در نهایت با نزدیکترین دوستش در میان میگذارد. والدین میشل از کشف او مطلع میشوند و به او هشدار میدهند آنچه را که دیده فراموش کند.
در روزی که جنگ جهانی دوم پایان یافت،"جیمی" موسیقیدانی خودخواه با "فرانسین" خواننده ای جوان آشنا می شود.رابطه آنها تبدیل به عشق می شود در حالیکه برای بهترین شدن در حرفه خود تلاش می کنند...
وقتی “جی.سی ویت” از اقوام دورش کودکی را به ارث می برد و مجبور میشود از او نگهداری کند، زندگیِ فوق العاده اش به آشوب کشیده می شود …