آملی یک دختر جوان تنهاست. نه فقیر است نه ثروتمند نه زشت است نه زیباست، معمولی است. با یک خانهٔ معمولی و یک شغل معمولی یعنی کار در یک کافه. زندگی اش آرام و کسالت بار از کنارش می‌گذرد با این حال او خوشحال و مسرور است. هر چه باید تجربه کرده ولی لذتی نبرده. آملی همچنان طالب تنهایی است او خود را با سوالات احمقانه سرگرم می‌کند تا اینکه اتفاقی رخ می‌دهد که زندگی آملی را دچار دگرگونی می‌کند...

«مارتی مک فلای» که به تازگی از گذشته برگشته دوباره توسط «دکتر امت» به اینده فرستاده میشود تا از به زندان افتادن پسرش در اینده جلوگیری کند اما متاسفانه اوضاع خراب تر میشود...

در سال ۱۹۹۵ «مارتی مک فلای» یک نامه از دوست خود «دکتر امت براون» دریافت میکند، و محتویات نامه به مارتی کمک میکند که ماشین زمان را پیدا کند. مارتی با استفاده از ماشین زمان به غرب قدیم میرود و توجه میشود که دوستش به دست ارازل و اوباش افتاده است و ...

خلافكارى به نام » دیو كانوى « ( فورد ) هر روز یك سیب از » آنى « ( دیویس )، پیرزن فروشنده ‏ى دورگرد و دائم ‏الخمر مى‏ خرد، چون تصور مى ‏كند كه با این كار خودش را از گزند مافیا در امان نگه مى‏ دارد. تا این كه دختر » آنى « ( آن مارگرت )، با این تصور كه مادرش خانمى ثروتمند است، مى‏ خواهد به دیدنش بیاید. حالا » دیو « و عده‏ ى بسیارى دست به دست هم مى ‏دهند تا از » آنى « یك » خانم « بسازند.