هیولاها تصمیم می‌گیرند برای تامین برق موردنیاز شهر، کودکان را بترسانند و از صدای جیغ آنها برق تولید کنند. هیولاها از برخورد با کودکان وحشت دارند، اما یک روز به طور اتفاقی یکی از کودکان وارد دنیای هیولاها می‌شود و...

در دوران جنگ جهانی دوم، دو زندانی آمریکایی درحالیکه سعی داشتند از بازداشتگاه 17 فرار کنند، کشته می‌شوند. همین اتفاق باعث می‌شود زندانی‌های دیگر، به وجود یک خبرچین در بین خودشان پی ببرند و فردی به نام «سِفتون» که در بازداشتگاه، بازار سیاه به راه انداخته، مضنون اصلی این جریان می‌باشد.

سال ۱۹۷۷. «سلی آلبرایت» (رایان) و «هری برنز» (کریستال) هر دو از دانشگاه شیکاگو فارغ التحصیل می شوند. این دو طی یک دوره ی دوازده ساله، گه گاه، با یک دیگر برخورد می کنند. تا این که سرانجام «هری» به «سلی» ابراز عشق می کند.

«ویکتور ناورسکی» از یکی کشورهای اروپای شرقی تازه به نیو یورک آمده است. دقیقا در همین زمان کشور او به سبب اختلالات و جنگ از بین می رود. از این رو ویکتور کسی است که هیچ کشوری ندارد، و از سوی امریکا قابل شناسایی نیست. به همین خاطر از ورود او به امریکا جلوگیری می شود، و از طرف دیگر امکان دیپورت شدن به کشور خودش هم نیست، و باید تا مشخص شدن شرایطش در فرودگاه باقی بماند.