وقتی دانیل پلانیو اطلاع پیدا می کند که در شهر کوچکی در غرب، دریایی از نفت در حال تراوش از زمین است، فوری دست پسرش را می گیرد و به آنجا می رود تا شانسش را در گرد و خاک بوستن امتحان کند. دنیل که از کودکی تجربه‌های بدی با زندگی و انسان‌ها داشته، رفته‌ رفته از نوع بشر تنفر پیدا کرده و قصد دارد با به دست آوردن ثروتی کلان زندگی‌ای ترتیب دهد تا دیگر به نوع بشر و تعامل با آن نیازی نداشته‌ باشد. با وجود این طرز فکر، او به پسرخوانده‌ای که دست تقدیر بر سر راهش قرار داده و دنیل ابتدا از او در جهت دروغ خانواده‌دار بودن و برای تسهیل مذاکرات تجاری‌اش استفاده می‌کند دل می‌بندد. این پسرخوانده ناسپاس از آب در می‌آید و دنیل در تجربهٔ دیگری با شخصی روبرو می‌شود که خود را به دروغ، برادر گمشده‌ای از او معرفی می‌کند. این بار هم دنیل به نوع بشر شانس دیگری می‌دهد و به این “برادر” دل می‌بندد. بعداً او متوجه این دروغ نیز می‌شود و وی را می‌کشد. هر تجربه بد او را خشن‌تر می‌کند تا جایی‌ که دیگر از رنجاندن فجیع ناسپاسان و کشتن ریاکارانی که به سراغش می‌آیند ابایی ندارد و فیلم پایان خونینی دارد…

نیویورک. پلیس درستکار، «فرانک سرپیکو» (پاچینو)، به هیچ ترتیبی با فساد هم کارانش نمی تواند کنار بیاید...

درست یک سال پس از اینکه اریک دروون، نوازنده جوان گیتار راک و نامزدش به‌طور وحشیانه‌ای توسط گروهی از جنایتکاران بی‌رحم کشته شدند، دروون - که توسط یک کلاغ افسون‌کننده همراهی می‌شود - در طلب انتقام از قبر بازمی‌گردد.

یک کارمند معمولی پی می برد که در واقع پسر یک قاتل حرفه‌ای است، و بسیاری از توانایی های منحصر به فرد پدرش در آدم کشی در او هم وجود دارد.

«مارتین برنی» (برگین)، شوهر «لورا» (رابرتس)، دچار پارانویاست و سخت نسبت به همسرش احساس مالکیت دارد. شبی یکی از دوستان از آن دو دعوت می کند تا نیمه شب با قایقی تفریحی در دریا گشتی بزنند. طوفانی ناگهانی در می گیرد و «لورا» به آب می افتد. دیگران فکر می کنند او غرق شده اما «لورا» با نام جعلی «سارا واترز» به شهر کوچکی در آیوا می رود...

دختری جوان سانحه‌‌ی وحشتناک یک ترن هوایی را قبل از وقوع می بیند و عده‌ای را از سوار شدن به آن باز می دارد. اما او نمی تواند جلوی مرگ را بگیرد، و تمام کسانی که از آن حادثه جان سالم بدر برده‌اند، یکی یکی بشکلی دلخراش می میرند.