چیف برودی (روی اسچیدر ) کلانتر شهر ساحلی است که به تازگی در آنجا دختری هنگام شنا گم شده. با پیدا شدن جسد دختر که بصورت وحشیانه ای کشته شده چیف به دنبال علت مرگ اوست و به وجود کوسه در ساحل مشکوک است. با حرفهای سرمایه داران شهر که ساحل منبع درآمد آنهاست و وجود کوسه را در ساحل غیر ممکن می بینند، شک او برطرف میشود اما با کشته شدن پسر بچه ای دیگر …

یک مرد زخمی توسط یک ماهیگیر از آب گرفته می‌شود. او که حافظه‌اش را از دست داده، از مامورینی که قصد جانش را دارند می‌گریزد و سعی دارد خاطراتش را به یاد آورد.

بیکر دیل ، ناخدای یک قایق ماهیگیری به نام سرنتی است که در یکی از سفرهایش به یک جزیره آرام و گرمسیر به نام پلیموث هدایت می‌شود. زندگی آرام او وقتی خراب می‌شود که در این شرایط درخواست مستاصل کننده‌ای را از کارن ، همسر سابقش دریافت می‌کند. کارن در نامه به دیل التماس می‌کند تا او و پسر کوچکشان را از شر شوهر جدید و جنایتکارش نجات دهد. کارن از دیل می‌خواهد تا شوهر جدیدش را به بهانه ماهیگیری به دریا ببرد و او را از قایق به پایین پرت کند تا خوراک کوسه‌ها شود.