مهندسی آرمانگرا از تجربیات خود برای آموزش گروهی از نوجوانان سفید پوست و سرکش محله های فقیرنشین شرق لندن استفاده می کند...
سال ۱۹۷۷. «سلی آلبرایت» (رایان) و «هری برنز» (کریستال) هر دو از دانشگاه شیکاگو فارغ التحصیل می شوند. این دو طی یک دوره ی دوازده ساله، گه گاه، با یک دیگر برخورد می کنند. تا این که سرانجام «هری» به «سلی» ابراز عشق می کند.
لی هیونگ که آماده خواستگاری از معشوقش است، دچار تصادف شدید رانندگی میشود و به کما میرود. به طور معجزه آسایی، او از بیهوشی خارج میشود اما متوجه میشود که در بدن شخص دیگری است و هیچ خاطرهای از خود سابقش ندارد. وقتی میفهمد که میتواند هوشیاری خود را در بدن دیگران بازیابی کند، تصمیم میگیرد تا مشکلات افرادی را که در آنها بیدار میشود حل کند، مانند اصلاح رابطه زوجی که در شرف طلاق هستند یا حل بارداری یک نوجوان از یک زوج دبیرستانی. آیا او حافظه و بدن خود را به دست خواهد آورد؟ آیا او رابطه خود با معشوقش را از خطر نابودی نجات خواهد داد؟
داستان فردی به نام تسا که درست زمانیکه بزرگترین تصمیم زندگی خود را می گیرد، همه چیز تغییر می کند. افشاگری در مورد خانواده او، و سپس خانواده هاردین، همه آنچه را که قبلاً می دانستند در شک و تردید قرار می دهد و ادعای آینده ی آنها را مبهم تر می کند.