«مایکل فلگیت»، جوان انگلیسی مقیم منهتن، یک شرکت موفق حراج اشیای هنری کم یاب و با ارزش را می گرداند. وقتی «مایکل» با «جینا» آشنا می شود، بلافاصله از او خوشش می آید و سه ماه بعد از او تقاضای ازدواج می کند. اما «جینا» می گوید که به خاطر خانواده اش، «مایکل» هرگز نباید ازدواج با او را به ذهن خود خطور دهد. کمی بعد «مایکل» به مشکل خانواده ی «جینا» پی می برد: «فرانک»، پدر «جینا»، یک سردسته ی مافیایی است...