مکس در پاریس زندگی میکند ولی قصد ازدواج دارد در راه خود به سمت توکیو با لیزا بر خورد میکند گویی عشق واقعی خود را یافته است همه چیز را فراموش میکند و

بیهتر، که از عشق ناامید است، عدنان، یک مرد مسن ثروتمند و مورد احترام را راهی برای خروج از باور رایجی می‌بیند که جامعه و مادر مادی‌گرایش به او داده‌اند. اما به‌زودی متوجه می‌شود که از توجه او راضی نیست و نیازهای دیگری دارد.