آملی یک دختر جوان تنهاست. نه فقیر است نه ثروتمند نه زشت است نه زیباست، معمولی است. با یک خانهٔ معمولی و یک شغل معمولی یعنی کار در یک کافه. زندگی اش آرام و کسالت بار از کنارش می‌گذرد با این حال او خوشحال و مسرور است. هر چه باید تجربه کرده ولی لذتی نبرده. آملی همچنان طالب تنهایی است او خود را با سوالات احمقانه سرگرم می‌کند تا اینکه اتفاقی رخ می‌دهد که زندگی آملی را دچار دگرگونی می‌کند...

کوئین، مردی روان‌رنجور، مبتلا به یک بیماری بی‌خطر چشمی تشخیص داده می‌‌شود و کمی بعد زندگی او به هم می‌ریزد. او پس از آنکه همکار زیبایش، کلسی، اعتراف می‌کند که به او علاقه‌مند است؛ برنامه‌هایش برای پیشنهاد ازدواج به دوست‌‌دختر دیرینه‌اش، دوون، به حدس و قیاس قرار می‌دهد.پس از صحبت با بهترین دوستش، جیمسون، او به‌طرز ناشیانه‌ای سعی می‌کند شک و تردیدهای خود را به دوون توضیح دهد، اما پیشنهاد احتمالی او به جدایی منجر می‌شود. هنگامی که دوون به پاریس فرار می‌کند، کوئین به دنبال او می‌رود تا با آخرین تلاش خود "شخص مورد نظر" را دوباره به دست آورد.