«لِستر» نزدیک به 14سال است که برای مجله‌ای مطلب می‌نویسد. او که از شرایط شغلی خود ناراضیست در زندگی زناشویی و خانوادگی خود نیز دچار مشکل می‌باشد و نمی‌تواند با همسر و دخترش ارتباط برقرار کند. درحالیکه «لِستر» انگیزه‌اش را کاملا از دست داده، به صورت اتفاقی با دیدن دختری نوجوان به نام «آنجلا»، به او علاقمند شده و انگیزه‌ای برای زندگی پیدا می‌کند.

گروهی از خبرنگاران سعی دارند تا آخرین سخنان گفته شده توسط سرمایه دار کلان و رئیس روزنامه Rosebud آقای «چالرز فاستر کین» را رمزگشایی کنند. فیلم با نمایش حلقه ی چاپ روزنامه ای که تیتر آن زندگی نامه ی چارلز فاستر کین می باشد، شروع می شود. پس از آن ما تکه هایی از گذشته ی زندگی چارلز کین را می بینیم. همانطور که خبرنگاران تحقیق و جستجو بیشتری می کنند، تماشاگران به اوج و محبوبیت رسیدن یک مرد را مشاهده می کنند و در آخر می بینند چطور از قله ی دنیا به پایین کشیده می شود...

وقتی رجی توسط صاحب پست‌‌فطرتش، داگ، در خیابان‌های فقیرنشین شهر رها می‌شود، رجی مطمئن است که صاحب محبوبش هرگز به‌عمد او را رها نمی‌کند. اما هنگامی که رجی با باگ، یک سگ ولگرد، زبون‌باز و بددهن آشنا می‌شود که از آزادی خود لذت می‌برد و معتقد است صاحب‌ها فقط برای بازنده‌هاست، رجی در نهایت متوجه می‌شود که در یک رابطه سمی قرار داشته و شروع به درک داگ می‌کند که چه‌قدر سنگدل و حقیر است.

سال 1962. چهار دوست برای گذراندن شبی گرد می آیند: «استیو» (هوارد) مشتاق رفتن به دانشگاه است؛ «کورت» (دریفوس) برای ترک شهر تردید دارد؛ «جان» (له مات) قهرمان مسابقات اتوموبیل رانی است و «تری» (اسمیت) در پی سرگرمی های دوران جوانی...

شب بر فراز لیسبون می‌افتد. اما هوگو نمی‌تواند به خانه برود. آنتونیو مرده است و بنا به دلایلی نمی‌تواند به عشق قدیمی خود، آدریانا، فکر نکند.