"تاو جکسون" پس از تحمل زندان به مزرعه خود بازمی گردد. سه سال قبل "فرانک پیرس" تاجری فاسد او را به زندان فرستاده و طلاهایش را سرقت کرده. "جکسون" با "لومکس" مردی که پنج سال قبل به او شلیک کرده معامله می کند تا محموله طلای "پیرس" را بربایند...
پس از اینکه قماربازی سربازی را میکشد، نقشهای پیدا میکند که در آن به نقطهای در صحرا اشاره کرده که گنجینه طلای ارتش قرار دارد...