"چارلی وریک" و دوستانش به یک بانک کوچک دستبرد می زنند. آنها که انتظار پول کمی را داشتند، با مقدار زیادی پول مواجه می شوند. آنها که به سرعت متوجه می شوند پولها متعلق به مافیا است، باید نقشه ای برای فرار از دست آنها طراحی کنند...

"تاو جکسون" پس از تحمل زندان به مزرعه خود بازمی گردد. سه سال قبل "فرانک پیرس" تاجری فاسد او را به زندان فرستاده و طلاهایش را سرقت کرده. "جکسون" با "لومکس" مردی که پنج سال قبل به او شلیک کرده معامله می کند تا محموله طلای "پیرس" را بربایند...