جوانی به نام «جمال» کودکی خود را در خيابان‌ها و حلبی آبادها گذرانده و عشقی رؤيايی به دختری به نام «لتيکا» دارد. جمال فرصت اين را می‌يابد که در مسابقه تلويزيونی «چه کسی ميليونر می‌شود؟» شرکت کند. او تا آخرين سئوال اين مسابقه پيش می‌رود اما وقت مسابقه به پايان می‌رسد و ادامه آن به برنامه آينده موکول می شود. در اين هنگام پليس که به پاسخ‌های صحيح جمال شک کرده و موفقيت وی را تقلب می‌داند و او را دستگير می کند. در زمانی که او بازجویی می شود، ماجرایی از زندگی‌اش را تعریف میکند، ماجراهایی که نشان می دهد چرا جواب سوال‌ها را می داند.

در یکی از سال‌های نخستین دهه 1340، شخصی به نام "مستر فرهان" وارد بندری دورافتاده در جنوب می‌شود تا ترتیب خروج تعدادی فراری سیاسی را از کشور بدهد. "ناخدا خورشید" یک دست که به کار قاچاق اشتغال دارد و آخرین محموله‌اش به خاطر بدخواهی و دشمنی مرد ثروتمند بندر، "خواجه ماجد" نابودِ شده، این مأموریت را بر عهده می‌گیرد...