رتش اسپانیا در جنگ با نیروهای فرانسوی عقب‌نشینی می‌کند و توپ عظیمی را به جا می‌گذارد. “سروان ترامبول” انگلیسی (گرانت) مأمور بازپس‌گیری آن می‌شود و با کمک “میگل” (سیناترا)، رهبر چریک‌های اسپانیائی توپ را پس می‌گیرد. اما “میگل” اصرار می‌کند که از آن برای گلوله‌باران قلعه‌ای استفاده کنند که به تصرف فرانسوی‌ها در آمده است و “ترامبول” با بی‌میلی می‌پذیرد. در این بین “ترامبول” مجذوب “خوآنا” (لورن)، یار “میگل” می‌شود و مثلثی عاطفی شکل می‌گیرد…