وقتی دانیل پلانیو اطلاع پیدا می کند که در شهر کوچکی در غرب، دریایی از نفت در حال تراوش از زمین است، فوری دست پسرش را می گیرد و به آنجا می رود تا شانسش را در گرد و خاک بوستن امتحان کند. دنیل که از کودکی تجربه‌های بدی با زندگی و انسان‌ها داشته، رفته‌ رفته از نوع بشر تنفر پیدا کرده و قصد دارد با به دست آوردن ثروتی کلان زندگی‌ای ترتیب دهد تا دیگر به نوع بشر و تعامل با آن نیازی نداشته‌ باشد. با وجود این طرز فکر، او به پسرخوانده‌ای که دست تقدیر بر سر راهش قرار داده و دنیل ابتدا از او در جهت دروغ خانواده‌دار بودن و برای تسهیل مذاکرات تجاری‌اش استفاده می‌کند دل می‌بندد. این پسرخوانده ناسپاس از آب در می‌آید و دنیل در تجربهٔ دیگری با شخصی روبرو می‌شود که خود را به دروغ، برادر گمشده‌ای از او معرفی می‌کند. این بار هم دنیل به نوع بشر شانس دیگری می‌دهد و به این “برادر” دل می‌بندد. بعداً او متوجه این دروغ نیز می‌شود و وی را می‌کشد. هر تجربه بد او را خشن‌تر می‌کند تا جایی‌ که دیگر از رنجاندن فجیع ناسپاسان و کشتن ریاکارانی که به سراغش می‌آیند ابایی ندارد و فیلم پایان خونینی دارد…

جیمز بوون، یک نوازنده خیابانی بی‌خانمان و معتاد در حال ترک، زمانی که با یک گربه زنجبیلی ولگرد روبرو می‌شود، زندگی‌اش دگرگون می‌شود.

ک تک‌تیرانداز ماهر برای مدتی است که در آرامش زندگی می کند ، تا اینکه از یک پاپوش برای کشتن شخصی سرشناس مطلع می شود. اکنون او که متهم اصلی پرونده شناخته شده است ، تصمیم می گیرد رد قاتل اصلی را بگیرد و دست عاملان اصلی را رو کند و…

«پورتر» (گیبسن) را دوستش، «وال» (هنری)، به جریان سرقتی می کشاند. همه چیز به خوبی و خوشی سپری می شود تا این که «لین» (اونگر)، همسر «پورتر»، از پشت به «پورتر» شلیک می کند. در واقع پس از آن که «وال» عکس «پورتر» را هم راه زنی دیگر (بلو) به «لین» نشان می دهد، این دو برای کشتن «پورتر» زدوبند می کنند. با این همه پنج ماه بعد «پورتر» که تبدیل به یک دیوانه ی روانی تمام عیار شده، بر می گردد...