جایی میان کارولاینای شمالی و جنوبی. «سیلر ریپلی» (کیج) جلوی چشم های محبوبه اش، «لولا» (درن)، مردی را که با چاقو به او حمله کرده، می کشد و به زندان می افتد. اما بیست و دو ماه و هجده روز بعد که آزاد می شود «لولا» با این که مادرش «ماری یتا» (لد) ملاقات آن دو را ممنوع کرده، به دیدنش می رود. عشاق از شهر می روند و به سوی نیو اورلیانز به راه می افتند...
سگی به نام چارلی بارکین میباشد که بعد از اینکه به قتل میرسد تصمیم میگیرد جایگاهش در بهشت را رها کرده و به زمین بازگردد. جایی که همراه با دوست با وفایش ایچی ایچفورد و دخترک یتیمی که توانایی صحبت کردن با حیوانات را دارد تشکیل گروهی میدهند تا…