فارست گامپ مادرزاد دچار اختلالاتی ذهنی و جسمی است. در کورکی به طور معجزه اسایی توانایی راه رفتن را بدست می آورد اما همچنان ضریب هوشی اش بسیار از حد نرمال پایینتر است. مادرش با تلاش فراوان او را به مدرسه می فرستد. بر اساس سلسله ای از حوادث به موفقیتهایی بزرگ دست پیدا می کند. به جنگ ویتنام می رود و به عنوان قهرمانی دست پیدا می کند. و حتی عاشق می شود.
نه سال پیش، بین «جسی» و «سلین» یک رابطه عاطفی شکل گرفت و پس از آن قرار گذاشتند که شش ماه بعد یکدیگر را ملاقات کنند، ملاقاتی که البته هرگز اتفاق نیفتاد. اکنون جسی به خاطر کتاب جدیدش در اروپا به سر می برد، کتابی که در آن خاطراتش با سلین را بازگو کرده است و هنگامی که در یک کتاب فروشی کوچک در شهر پاریس حضور دارد بار دیگر با سلین رو به رو می شود و برای هر دو آنها احساسات گذشته دوباره تداعی می شود. البته جسی یک ساعت بیشتر فرصت ندارد چراکه باید به فرودگاه برود ولی از تمام این فرصت برای بودن در کنار سلین و صحبت کردن با او استفاده می کند...
سرنوشت دو زن – هر دو مبارزانی با کفایت – در دوران «سلسله ی چینگ» در هم گره می خورد؛ یکی «زی یی» و دیگری «یئو» که سرانجام به یک رویارویی خشنونت بار و شگفت انگیز کشانده می شوند ...
لولا تماسی از دوستپسرش، مانی، دریافت میکند. او ۱۰۰,۰۰۰ مارک آلمان را در یک قطار مترو گم کرده است که متعلق به یک آدم خطرناک است. او ۲۰ دقیقه فرصت دارد تا این مبلغ را تهیه کند و به ملاقات مانی برود. در غیر این صورت، مانی مجبور است برای تهیه پول از یک مغازه دزدی کند. سه سناریوی متفاوت ممکن است بسته به برخی رویدادهای جزئی در طول دویدن لولا اتفاق بیفتد.
پس از آلوده شدن دریاچهی اسپرینگفیلد به خاطر سهلانگاری هومر، مقامات تمام مردم شهر را قرنطینه میکنند. هومر و خانواده نیز از اسپرینگفیلد فراری میکنند و راهی آلاسکا میشوند. اما وقتی متوجه میگردند که شهرشان در خطر است تصمیم میگیرند که برای نجات شهر دست به کار شوند و…