بهار پراگ، سال 1968. زندگی «توماس» (دی لوییس)، جراح برجسته ای که علاقه ی خاصی به زنان دارد، پس از ورود تانک های روسی به پراگ و سقوط حکومت آزاد، دچار تغییرات بزرگی می شود.
لنا یک ماما و متخصص زنان با استعداد است ، همسرش سرزه بازیگر تئاتر درام استانی است. آنها با یکدیگر نزدیک و ملایم هستند ، اما رابطه جنسی وجود ندارد. لنا مشکوک است که سرزه رابطه ای داشته اما بی سر و صدا. نگران است و حسادت خود را نشان نمی دهد. لنا به جای اینکه رابطه خود و همسرش را مرتب کند ، با آشنایان تصادفی شروع به خیانت می کند. کم کم زندگی موازی لنا از کنترل خارج می شود و زندگی اصلی او را تغییر می دهد.
ماجرای رابطه پنهانی یک بی خانمان و همسر یک کافه دار را روایت میکند.این ماجرا سلسله اتفاقاتی را آغاز می کند که منتهی به قتل می شوند ...