«آلیسشا هیوبرمن» ( برگمن ) دختر یک جاسوس نازى دستگیر و محکوم شده، به «دولین» ( گرانت )، مأمور مخفى امریکایى دل میبازد. دولین، آلیشا را به کمک میطلبد و او هم میپذیرد تا نقش عنصر نفوذى در تشکیلات دشمن را بازى کند و با «الکساندر سباستیان» ( رینز ) مأمور نازى رابطه برقرار کند...
پس از جریانات جالبی در دوران دبیرستان و دانشگاه برای جیم و دوستانش افتاد، او اکنون تصمیم به ازدواج با میشل گرفته است…
«مایکل فلگیت»، جوان انگلیسی مقیم منهتن، یک شرکت موفق حراج اشیای هنری کم یاب و با ارزش را می گرداند. وقتی «مایکل» با «جینا» آشنا می شود، بلافاصله از او خوشش می آید و سه ماه بعد از او تقاضای ازدواج می کند. اما «جینا» می گوید که به خاطر خانواده اش، «مایکل» هرگز نباید ازدواج با او را به ذهن خود خطور دهد. کمی بعد «مایکل» به مشکل خانواده ی «جینا» پی می برد: «فرانک»، پدر «جینا»، یک سردسته ی مافیایی است...
کوئین، مردی روانرنجور، مبتلا به یک بیماری بیخطر چشمی تشخیص داده میشود و کمی بعد زندگی او به هم میریزد. او پس از آنکه همکار زیبایش، کلسی، اعتراف میکند که به او علاقهمند است؛ برنامههایش برای پیشنهاد ازدواج به دوستدختر دیرینهاش، دوون، به حدس و قیاس قرار میدهد.پس از صحبت با بهترین دوستش، جیمسون، او بهطرز ناشیانهای سعی میکند شک و تردیدهای خود را به دوون توضیح دهد، اما پیشنهاد احتمالی او به جدایی منجر میشود. هنگامی که دوون به پاریس فرار میکند، کوئین به دنبال او میرود تا با آخرین تلاش خود "شخص مورد نظر" را دوباره به دست آورد.