شخصی کودکی را در آلمان به قتل می رساند. پلیس سخت در جستجوی اوست. این قتل ها وضعیت جنایتکاران دیگر را نیز به هم ریخته است و جنایتکاران محلی میخواهند به پلیس کمک کنند تا هرچه سریعتر قاتل دستگیر شود...
وقتی دانیل پلانیو اطلاع پیدا می کند که در شهر کوچکی در غرب، دریایی از نفت در حال تراوش از زمین است، فوری دست پسرش را می گیرد و به آنجا می رود تا شانسش را در گرد و خاک بوستن امتحان کند. دنیل که از کودکی تجربههای بدی با زندگی و انسانها داشته، رفته رفته از نوع بشر تنفر پیدا کرده و قصد دارد با به دست آوردن ثروتی کلان زندگیای ترتیب دهد تا دیگر به نوع بشر و تعامل با آن نیازی نداشته باشد. با وجود این طرز فکر، او به پسرخواندهای که دست تقدیر بر سر راهش قرار داده و دنیل ابتدا از او در جهت دروغ خانوادهدار بودن و برای تسهیل مذاکرات تجاریاش استفاده میکند دل میبندد. این پسرخوانده ناسپاس از آب در میآید و دنیل در تجربهٔ دیگری با شخصی روبرو میشود که خود را به دروغ، برادر گمشدهای از او معرفی میکند. این بار هم دنیل به نوع بشر شانس دیگری میدهد و به این “برادر” دل میبندد. بعداً او متوجه این دروغ نیز میشود و وی را میکشد. هر تجربه بد او را خشنتر میکند تا جایی که دیگر از رنجاندن فجیع ناسپاسان و کشتن ریاکارانی که به سراغش میآیند ابایی ندارد و فیلم پایان خونینی دارد…
نبرد استالينگراد. «واسيلي» (لو) تک تيزاندازي اهل اورال است که در سال 1942 به استالينگراد منتقل شده؛ و «سرگرد کونينگ» (هريس) آلماني، استاد تک تيزاندازي است که به هر وسيله اي شده تصميم گرفته دشمن قدرش را از ميان بردارد.
سال ۱۵۲۸، «هنری هشتم» (شا) از ازدواج با بیوه ی برادرش فرزندی ندارد و خواهان طلاق است، اما پاپ چنین اجازه ای نمی دهد. «سر توماس مور» (اسکو فیلد)، در مقام صدراعظمی جانشین «کاردینال» (ولز) می شود و هنری امیدوار است بتواند به کمک او طلاق را عملی کند.
سال 1962. چهار دوست برای گذراندن شبی گرد می آیند: «استیو» (هوارد) مشتاق رفتن به دانشگاه است؛ «کورت» (دریفوس) برای ترک شهر تردید دارد؛ «جان» (له مات) قهرمان مسابقات اتوموبیل رانی است و «تری» (اسمیت) در پی سرگرمی های دوران جوانی...
یک معلم دبیرستان که عادت به استفاده از مواد مخدر دارد، بعد از اینکه یکی از دانش آموزانش به راز او پی می برد، رابطه ای دور از انتظار را با او شکل می دهد.
«ویکتور» کشته شده است و «سلن» که تخصص اش کشتن گرگینه هاست و کینه عمیقی از آنها به دل دارد، بهمراه «مایکل» که یک موجود چند نژادی است در فرار از دست خون آشامان هستند. از سوی دیگر تنها فرمانروای خون آشام ها، «مارکوس»، که اکنون از خواب برخواسته و تبدیل به یک هیولای قدرتمند شده و ...
پسر پادشاه و جنگجویان صحرا در برابر امپراتور کهکشانی و کینه جویی بد پدرش می ایستند . هنگامی که پدر خود را و خود را در بیابان دنیا آزاد تنها می بیند به فکر انتقام از حکومت امپراتوری می افتد .