«لِستر» نزدیک به 14سال است که برای مجلهای مطلب مینویسد. او که از شرایط شغلی خود ناراضیست در زندگی زناشویی و خانوادگی خود نیز دچار مشکل میباشد و نمیتواند با همسر و دخترش ارتباط برقرار کند. درحالیکه «لِستر» انگیزهاش را کاملا از دست داده، به صورت اتفاقی با دیدن دختری نوجوان به نام «آنجلا»، به او علاقمند شده و انگیزهای برای زندگی پیدا میکند.
تامی که تفنگدار سابق نیروی دریایی است بعد از مدتها به کشورش بازمیگردد و به خانه پدرش میرود که پیش تر مردی دائمالخمر بوده و اکنون توبه کرده و تبدیل به مردی مذهبی شده که مدام کلیسا میرود. تامی از پدرش که در دوران جوانی مثل خودش عضو ارتش بوده میخواهد که به او در تمرینات سختی که برای شرکت در مسابقات «هنرهای رزمی ترکیبی» آغاز میکند کمک کند. از آن طرف برندون که برادر تامی میباشد و مدت هاست رابطه اش را با او قطع کرده بخاطر جور کردن پول اجاره خانهاش چارهای نمیبیند جز اینکه دوباره به رینگ بازگردد و این مسئله دو برادر را رو به روی یک دیگر قرار میدهد. این در حالی است که رابطه برندون و تامی مدت هاست به سردی گراییده و هرکدام دیگری را مقصر اتفاق تلخی که برای مادرشان افتاده میدانند…
در سال هزار و نهصد و هفتاد و سه، دیکتاتور بزرگ پینوشه بر شیلی حکومت میکند و اقشار مرفه جامعه اعمال خشونت آمیز او را همچون ترور، اعدام و....جدی نمیگیرند. جنیفر کانلی خبرنگار جوان و مرفه ی ست که با افسر فاشیستی نامزد کرده، او با فراسیسکو (آنتونیو باندراس) آشنا میشود؛