در یک برج در حال احداث در تهران، عده‌ای کارگر ایرانی و افغانی مشغول به کار هستند. لطیف کارگر و مسئول خدمات و تغذیه‌ی کارگران، باخبر می‌شود که بعد از مجروح شدن یک کارگر افغانی، اینک پسر او رحمت، جایش مشغول کار است. به دلیل جثه ضعیف رحمت، معمار وظیفه‌ی لطیف را به وی می‌سپارد و لطیف کار راحت خود را از دست می‌دهد. این کار وی را عصبانی می‌کند و در پی آزار رحمت برمی آید. یک روز متوجه می‌شود که رحمت در واقع دختری است به نام باران که از سر ناچاری به جای پدر کار می‌کند...