شیکاگو، سال ۱۹۱۶. «بیل» (گیر) از دوزخ شهرهای صنعتی می گریزد و هم راه خواهر کوچکش «لیندا» (مانتس) و محبوبه اش «ابی» (آدامزا) که او را هم برای «امنیت» بیش تر خواهر خود معرفی می کند، با قطار به سمت جنوب حرکت می کند...

محمد دانش آموز هشت ساله‌ای که در مدرسه نابینایان تهران درس می‌خواند پس از یک سال همراه پدر به زادگاهش، روستایی در ارتفاعات شمال و نزد مادربزرگ و دو خواهر خردسالش باز می‌گردد. این بازگشت، مکاشفه او در طبیعت و هستی است. مکاشفه‌ای که پدر از آن غافل است. پدر در آستانه ازدواج است و نمی‌داند با محمد چه کند...