«کنجی واتانابه» (شیمورا)، کارمند قدیمی بخش بایگانی شهرداری، در می‌یابد که به سرطان معده مبتلا شده و بیش از شش ماه دیگر زنده نمی‌ماند. او ابتدا می‌خواهد تا از آخرین روزهای زندگی‌اش لذت ببرد، اما این بی فایده است و «واتانابه» می‌میرد. در مراسم یادبودش، روشن می‌شود که پیش از مرگ یک زمین بازی برای بچه‌های محله ساخته است.

نجامین در اواخر قرن نوزدهم و در سن ۸۰ سالگی به دنیا آمده و با گذشت زمان، در حالی که دیگران پیرتر می‌شوند، او جوان‌تر می‌شود. او در کهنسالی عاشق دختری می‌شود که در سنین کودکی به‌سر می‌برد. اما در طی سال‌ها در حالی که دخترک بزرگ‌تر می‌شود، او در روندی وارونه به سوی خردسالی پیش می‌رود و همین موضوع عواقب عجیب و غریبی برای او در پی دارد.

شب بر فراز لیسبون می‌افتد. اما هوگو نمی‌تواند به خانه برود. آنتونیو مرده است و بنا به دلایلی نمی‌تواند به عشق قدیمی خود، آدریانا، فکر نکند.