داستان در مورد مردی است که سالها خون و خونریزی راه می‌اندازد و قلمروی خود را گسترش می‌دهد و در آخر عمر خود قصد دارد که اموال خود را بین فرزندانش تقسیم کند که تقسیم‌ها به مزاق پسر سوم خوش نمی‌آید، و این موضوع باعث جنگ و خونریزی عظیم می‌شود...

در نیویورک ، سروان نژادپرست استنلی وایت با از بین بردن یک حلقه دارویی آمریکایی چینی-آمریکایی که توسط جوی تای ، یک گانگستر جوان و آینده دار به همان اندازه بلند پرواز و بی رحم اداره می شود ، وسواس پیدا می کند. در حالی که تحقیقات غیرمجاز را دنبال می کرد ، وایت تمایل فزاینده ای به نقض پروتکل پلیس پیدا می کند ، و به تدریج به اقدامات خشونت آمیز متوسل می شود - حتی وقتی همسر نگران اش ، کانی و مقامات بالا ابه او التماس می کنند که عواقب اقدامات خود را در نظر بگیرد.

یک ویراستار کتاب احمق در قطاری که از لس آنجلس به سمت شیکاگو می رود تصور می کند مردی را دیده که به قتل رسیده و از قطار به بیرون پرتاب شده است. وقتی هیچکس حرفهای او را باور نمی کند او تصمیم می گیرد خود دست به تحقیق بزند اما اینکارش باعث می شود قاتل متوجه او شود...

«جان ماتریکس» (شوارتزینگر)، رئیس سابق یک گروه عملیات مخفی ارتش امریکا، بازنشسته شده و می خواهد زندگی آرامی را دور از شهر بگذراند. اما «ژنرال کربی» (اولسن)، رئیس سابقش، به او خبر می دهد که کسی در حال کشتن اعضای گروه او است، و بعدتر دخترش، «جنی» (میلانو) نیز ربوده می شود و جان باید برای نجات دختر خود دست به کار شود و یک تنه با یک ارتش مبارزه کند…

وقتی اتوبوس تیمی از ورزشکاران دبیرستانی در کنار جاده‌ای متروک زمین‌گیر می‌شود، حریفی را پیدا می‌کنند که نمی‌توانند شکست دهند و ممکن است زنده نمانند. با نگاهی از روی گرسنگی از طریق پنجره‌های اتوبوس مدرسه، هیولا بارها و بارها برمی‌گردد. اما وقتی هم تیمی‌ها متوجه می‌شوند که در مورد اینکه به چه کسی حمله کند انتخابی است، توانایی آن‌ها برای با هم ماندن به آزمایش گذاشته می‌شود - چرا که تهدیدی سیری‌ناپذیر سعی می‌کند آن‌ها را از هم جدا کند!