سال ۱۹۸۰، رومانی. «گابیتا» (واسیلیو) باردار است و می خواهد به کمک دوستش، «اوتیلیا» (مارینکا) به طور غیر قانونی سقط جنین کند...

در شهر لندن و در یک رستوران روسی یک باند مافیای روسی فعالیت می‌کند. ریاست این گروه بر عهده «سیمون» و پسر کله شقش «کریل» است. راننده کریل، «نیکلای» خود را به همه افراد ثابت می‌کند و تنها شرطی که باید بپذیرد فراموشی خانواده‌است گرچه خود او هم از این بابت ناراحت نیست زیرا نسبت به پدر و مادرش هیچ احساسی ندارد. نیکلای مرموزی که حتی خود کریل هم او را درست نمی‌شناسد، به سادگی دشمنان خانواده جدیدش را از بین می‌برد و پله‌های ترقی را طی می‌ کند، هرچند که هیچ کس هویت واقعی او را نمی‌داند.

داستان فیلم از آنجا آغاز می شود که کانی در برخوردی اتفاقی با جوانی فرانسوی به نام پل مارتل، با او آشنا می شود. چندی بعد، پل خود را در برابر ادوارد می بیند که …

یک تاجر ثروتمند کوبایی، لوئیس آنتونیو وارگاس تصمیم می گیرد با دادن آگهی در روزنامه یک همسر آمریکایی پیدا کند. دختری به نام جولیا راسل برای او عکس هایش را می فرستد و با کشتی به کوبا می آید. اما زنی که از کشتی پیاده میشود جولیا راسل واقعی نیست. او دختری است به نام بانی کسل که به دروغ خود را جولیا معرفی میکند ...

«دکتر بیل کاپا» (ویلیس)، روانشناس مشهور که از خودکشی یکی از بیمارانش شوکه ودچار کوررنگی شده، به دیدار دوست روانکاوش، «باب مور» (باکولا) می رود. «باب» نیز او را به جلسه ی «گروه درمانی»اش دعوت می کند...