جوانی به نام «جمال» کودکی خود را در خيابان‌ها و حلبی آبادها گذرانده و عشقی رؤيايی به دختری به نام «لتيکا» دارد. جمال فرصت اين را می‌يابد که در مسابقه تلويزيونی «چه کسی ميليونر می‌شود؟» شرکت کند. او تا آخرين سئوال اين مسابقه پيش می‌رود اما وقت مسابقه به پايان می‌رسد و ادامه آن به برنامه آينده موکول می شود. در اين هنگام پليس که به پاسخ‌های صحيح جمال شک کرده و موفقيت وی را تقلب می‌داند و او را دستگير می کند. در زمانی که او بازجویی می شود، ماجرایی از زندگی‌اش را تعریف میکند، ماجراهایی که نشان می دهد چرا جواب سوال‌ها را می داند.

تاجر شهری، لیو یو‌شنگ، برای مراسم خاکسپاری پدرش، معلم روستا، به روستای زادگاهش در شمال چین باز می‌گردد. او درمی‌یابد که مادر سالخورده‌اش اصرار دارد که همه آداب و رسوم مرسوم تدفین را رعایت کنند، علیرغم این واقعیت که زمانه بسیار تغییر کرده است، و این کار مردم بسیاری را درگیر حمل جسد پدرش به روستا، مسیر خانه، می‌کند. همانطور که یو‌شنگ در مورد پیچیدگی‌های موجود در سازماندهی چنین شاهکاری بزرگ بحث می‌کند، داستان جادویی چگونگی اولین ملاقات پدر و مادرش و دور هم جمع شدنشان را به یاد می‌آورد.

مکس در پاریس زندگی میکند ولی قصد ازدواج دارد در راه خود به سمت توکیو با لیزا بر خورد میکند گویی عشق واقعی خود را یافته است همه چیز را فراموش میکند و

واشینگتن. ̎داچ وان دن بروک̎ (فورد)، کارآگاه پلیسی است که همسرش (تامپسن) در یک فروشگاه معتبر کار می‌کند و موقع پروازی تجاری به میامی، هواپیمایش بلافاصله پس از صعود، در یکی از ناگوارترین سانحه‌های هوائی شهر، سقوط می‌کند. اما مدتی بعد، ̎داچ̎ پی می‌برد که همسرش در واقع به مأموریتی کاری نمی‌رفته. ̎کی چندلر̎ (اسکات تامس) یک شخصیت سیاسی است که او نیز شوهرش (کایوت) را در این سانحه از دست داده است. ̎داچ̎ و ̎کی̎ متوجه می‌شوند که همسران‌شان به این خاطر در آن هواپیما بوده‌اند که رابطه‌ای با هم داشته‌اند...