زن جوانی که مسئولیتی غیرقابل تصور را بر دوش دارد. جوانی که بین عشق و شرف سرگردان است. پادشاهی حسود که برای حفظ تاج خود از هیچ کاری فروگذار نخواهد کرد.
مردی خسیس و بداخلاق به نام «اِبنیزر اِسکروج» در آستانه کریسمس با تنگنظری خود قلب منشی همیشه وفادارش را میشکند و شب کریسمس طبق معمول تنهاست تا اینکه ارواح کریسمس به سراغ او میآیند و او را با خود در سفری طولانی همراه میکنند تا چشم او را به اعمال زشتش باز کنند.