سال ۱۹۵۴ تدی دنیلز، یک مارشال امریکایی، برای تحقیق در مورد ناپدید شدن یکی از بیماران بیمارستان روانی اشکلیف به جزیره شاتر می رود. تدی با تحقیقات زیرکانه و مهارتش، خیلی زود سر نخی از معما بدست می آورد...

وقتی دانیل پلانیو اطلاع پیدا می کند که در شهر کوچکی در غرب، دریایی از نفت در حال تراوش از زمین است، فوری دست پسرش را می گیرد و به آنجا می رود تا شانسش را در گرد و خاک بوستن امتحان کند. دنیل که از کودکی تجربه‌های بدی با زندگی و انسان‌ها داشته، رفته‌ رفته از نوع بشر تنفر پیدا کرده و قصد دارد با به دست آوردن ثروتی کلان زندگی‌ای ترتیب دهد تا دیگر به نوع بشر و تعامل با آن نیازی نداشته‌ باشد. با وجود این طرز فکر، او به پسرخوانده‌ای که دست تقدیر بر سر راهش قرار داده و دنیل ابتدا از او در جهت دروغ خانواده‌دار بودن و برای تسهیل مذاکرات تجاری‌اش استفاده می‌کند دل می‌بندد. این پسرخوانده ناسپاس از آب در می‌آید و دنیل در تجربهٔ دیگری با شخصی روبرو می‌شود که خود را به دروغ، برادر گمشده‌ای از او معرفی می‌کند. این بار هم دنیل به نوع بشر شانس دیگری می‌دهد و به این “برادر” دل می‌بندد. بعداً او متوجه این دروغ نیز می‌شود و وی را می‌کشد. هر تجربه بد او را خشن‌تر می‌کند تا جایی‌ که دیگر از رنجاندن فجیع ناسپاسان و کشتن ریاکارانی که به سراغش می‌آیند ابایی ندارد و فیلم پایان خونینی دارد…

«فانی» (آلوین) و «الکساندر» (گوو) زندگی خوش و آرامی را با مادر و پدرشان، «اسکار» (ادوال) و «امیلی اکدال» (فرولینگ)، که در کار تیاتر هستند، می گذرانند. با مرگ پدر در اثر سکته ی قلبی و بعدتر ازدواج «امیلی» با یک کشیش خشک و مقرراتی به نام «اسقف ورگروس» (مالمسیو)، بچه ها آزادی و نشاط شان را از دست می دهند.

در سال 1899 در پاریس شاعر فقیر و جوان اسکاتلندی به اسم «کریستین» (اوان مک گرگور) زندگی می کند. او پس از مدتی به یک کلوب پنهانی به اسم «مولن روژ» در محله بدنام «مونت مارتی» که فعالیتهای زیر زمینی در زمینه هایی چون مواد مخدر دارند می پیوندد. او ناگهان خودش را گرفتار یک رابطه عاشقانه حزن انگیز و آتشین با گرانترین ستاره گروه (نیکول کیدمن) که مشهورترین فاحشه شهر نیز می باشد می بیند...

سال 1901. «جان برنارد بوکس» (وین)، معروف به «تیرانداز»، وارد شهر کارسن سیتی ایالت نوادا می شود و به سراغ دوست قدیمی اش «دکتر هاستتلر» (استوارت) می رود. اما دکتر خبر خوبی برای او ندارد و می گوید که «بوکس» به سرطان مبتلاست و چند هفته ی دیگر بیش تر زنده نمی ماند...

"پاول فورنیر" در سال 1905 در طول یک سفر علمی در گرین‌لند ناپدید شده و چند سال بعد جسد منجمد شده اش همانجا پیدا میشود. اما کاشف به عمل می‌آید که در دوران انجماد از جسد به خوبی محافظت شده بوده و حالا او میتواند دوباره زنده شود و...

داستان فیلم روز پس از فردا دربارهٔ جک هال است که یک متخصص و کارشناس علم هواشناسی است. هال معتقد است که ظرف پنجاه تا صد سال آینده یک عصر یخ‌بندان جدید در انتظار ساکنان کُرهٔ خاکی است. او با دانشمندی بریتانیایی به نام تری راپسن آشنا می‌شود. آن دو به این نتیجه رسیده‌اند که «روز فاجعه» بسیار زودتر از آن تاریخی خواهد بود که هال پیش‌بینی کرده‌است…