دو پسر غیر قابل کنترل که در حومه توکیو زندگی میکنند، مصمم هستند تلویزیون داشته باشند تا بتوانند کشتی و بیسبال تماشا کنند. پدرشان که پیشبینی میکند «تلویزیون ۱۰۰ میلیون احمق تولید میکند» امتناع میکند و وقتی به آنها گفته میشود که ساکت شوند، پسرها فرمان را به معنای واقعی کلمه پذیرفته و برای همیشه زیپ دهانشان را میبندند.
یک دختر جوان در جریان یک طوفان قدرتمند ربوده میشود. مادرش با همسایه مرموزش متحد میشود تا به تعقیب آدم ربا بروند. سفرشان محدودیتهای آنها را میآزماید و رازهای تاریک گذشته آنها را آشکار میکند.