هنگامی که یک داماد خجالتی در حضور ناخواسته‌ی یک زن جوان از دنیا رفته سوگند عروسی خود را تمرین می‌کند، دختر از قبر برمی‌خیزد، با این فرض که داماد با وی ازدواج کرده است.

نقاشی به نام «فین» (هوک) رابطه ی نزدیکی با «استلا» (پالترو) دارد. تا این که «استلا» ناپدید می شود و «فین» دل شکسته، از فرط افسردگی هفت سال از نقاشی کردن دست می کشد. پس از مدتی «فین» به نیویورک می رود و تصمیم می گیرد ظرف ده هفته تابلوهایی را برای نمایشگاهی خلق کند. در همین حال دوباره «استلا» را می بیند که اکنون با مردی ثروتمندی به نام «والتر» (آزاریا) زندگی می کند...

«هلن لایل» (مدسن)، دانشجوی دکترای رشته ی مردم شناسی که پایان نامه ی تحصیلی اش درباره ی افسانه ی جانی مرموزی معروف به «آبنبات فروش» و جنایت های او در حدود سال 1890 است، با وقوع یک رشته قتل های همانند در ناحیه ی جنایت خیز کابرینی گرین شیکاگو، به آن جا می رود و گفته های اهالی منطقه را مبنی بر این که این جنایات را «آبنبات فروش» مرتکب شده، منطقی می یابد.

پگی سو در یک دورهمی مجدد دبیرستانی بیهوش می‌شود. وقتی از خواب بیدار می‌شود، خود را در گذشته خویش می‌یابد درست قبل از اینکه مدرسه را تمام کند.