یوسف 45 ساله استاد دانشگاه در رشته ادبیات درس می‌دهد. او در سن 8 سالگی بر اثر جرقه آتش بینایی خود را از دست داده است. حالا سال‌هاست که او در دنیایی دیگر زندگی می‌کند. شکایتی ندارد، زندگی آرام و دوست داشتنی‌ای دارد تا اینکه مبتلا به یک بیماری نسبتاً خطرناک می‌شود که احتمال دارد سلامتی خود را برای همیشه از دست بدهد. داییِ یوسف که مرد نسبتاً مرفهی می‌باشد زمینه سفر او را برای معالجه به خارج از کشور مهیا می‌کند. یوسف به فرانسه می‌رود در طول مداوای یوسف مشخص می‌شود بیماری یوسف خطرناک نیست و غده سرطانی در چشم‌های او خوش‌خیم می‌باشد. با نمونه برداری که از چشمان یوسف می‌شود، مشخص می‌شود که چشمان یوسف در مقابل نور حساسیت نشان می‌دهد و در عین ناباوری برای یوسف حالا او بعد از 37 سال می‌تواند بینایی خود را به‌دست بیاورد.

آوا، ۱۳ ساله، تابستان را در سواحل اقیانوس اطلس می گذراند، وقتی متوجه شد که بینایی خود را زودتر از زمان مورد انتظار از دست خواهد داد. مادرش تصمیم می‌گیرد طوری رفتار کند که انگار همه چیز عادی است تا بهترین تابستان خود را سپری کنند. آوا به روش خودش با مشکل روبرو می‌شود. او سگ سیاه بزرگی را می‌دزدد که متعلق به مرد جوانی است که در حال فرار است...